اي که با سلسله زلف دراز آمده‌اي

شاعر : حافظ

فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌اي اي که با سلسله زلف دراز آمده‌اي
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌اي ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌اي پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌اي آب و آتش به هم آميخته‌اي از لب لعل
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌اي آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌اي زهد من با تو چه سنجد که به يغماي دلم
مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌اي گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست